سبحانسبحان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

تقدیم به ستارهْ زمینی ام سبحان

بدون عنوان

عشقم ، نفسم ، پسرم امروز برای ما زیباترین و پر خاطره ترین روز و هر لحظه شاهد قد کشیدن و بزرگ شدنت روزهای ما رو از عشق تو سرشار تر و زیباترمی کنه . آرزوی من و بابا سلامتی و خوشبختی توست . همیشه شاد و عاشق زندگی کنی امیدم . تولدت مبارک ...
30 آبان 1393

سبحانم

تازگی ها شب که می شه کلی سوال و بهونه که چرا شب می شه ؟ چرا می خوابیم ؟ چرا نی نی نداریم پیشم بخوابه ؟ اصلا نخوابیم ، اتاق شما بخوابم ...   خلاصه راضی کردن و خوابوندنت کمی سخت شده چند روز پیش بابایی کمی حالش خوب نبود و کلیه هاش درد می کرد  اما تو فکر کردی پاهای بابایی درد می کنه. وقتی نماز می خوندم پیشم اومدی و گفتی مامان یادته واسه بابایی دعا کنی پاهاش خوب شه ! الهی قربون دل مهربونت برم مامانی .  خیلی درمورد خدا سوال می پرسی : خدا کجاست ؟ پس چرا خونمون نمی یاد ببینمش ؟ خدا نی نی هارو از کجا می خره ؟ و کلی سوال دیگه که گاهی برام جواب دادن به سوالات سخت می شه ! تو هم که مدام می گی : چرا   ...
29 تير 1393

مسافرت سبحانی

تقریبآ دو هفته پیش تصمیم گرفتیم بریم سفر ، مامانی و بابایی . خانواده عمه لیلا هم همراهمون اومدن ،اول رفتیم سرعین و اردبیل و بعد آستارا از اونجا هم به رشت . هوا در اردبیل خیلی سرد بود مخصوصا منطقه آلوارس تو سرعین که هنوز برف رو زمین بود و شما هم کلی ذوغ کردین و برف بازی اما تو بیشتر دریارو دوست داشتی و کنار دریا واقعآ مراقبت بودن و کنترلت کار سختی بود. تا بابا از دریا بیرون می آوردت به یه بهونه سر مارو گرم می کردی و باز می رفتی سمت دریا. موقع برگشتنم که کلی غر می زدی که نریم خونه بریم مسافرت ...
5 خرداد 1393

باغ وحش

گل پسرم چند وقتی بود که خیلی در مورد حیونا سوال می پرسیدی و می گفتی منو ببرید پیششون. بابا بهت گفته بود حیونا تو باغ وحش هستن تا اینکه ۵شنبه که بابا خونه بود همراه عمه لیلا و دخترعمه هات به باغ وحش رفتیم. با دیدن حیونا کلی هیجان زده شده بودید و مدام با فاطمه کنار قفس حیونا جیغ می زدید و کلی هم شی طونی کردین. ...
4 خرداد 1393

عید سال 93

 سال نو مبارک امیدوارم سالی سرشار از سلامتی ، شادی و موفقیت را پشت سر بذارید. عزیزدلم امسال عید هم به لطف خدا به همراه زیبایی هاش از راه رسید و خدا رو هزارمرتبه شکر که خانواده کوچک ماهم در کنار همدیگه به انتظار تحویل سال نشستیم. قبل از عید بخاطر حجم کار زیادم و خونه تکونی نتونستم به سایتت سری بزنم البته بابا محسن هم یک هفته قبل از عید یه سفر کاری به امارات رفت و چند ساعت قبل سال تحویل برگشت و البته تو هم تو این مدت خیلی دلتنگی می کردی و مخصوصآ روزای آخر که بی قراریتو با گریه های بی دلیل و زدن اطرافیانت به همه انتقال داده بودی ، بگذریم از کلی شیطنت و اذیتهایی که برای خونه تکونی داشتی   امسال عید بیشتر تعطی...
17 فروردين 1393

برف بازی

نفس مامانی چند وقتیه کمی سرما خوردی و از دیروز که هوا سردتر شده و برف می باره خیلی هیجان داشتی و واست جالب بود و همش می گفتی : مامان کی می ریم برف کاری (برف بازی)! امروز صبح حالت بهتر بود هوا هم مثل دیروز سرد نبود ، با هم رفتیم و تو اولین برف بازیه کودکیتو تجربه کردی و این لحظه های قشنگو مثل لحظه لحظه های قشنگ حضورت ، تو قلب من ثبت کردی عزیزکم   ...
16 بهمن 1392

سبحان عشق مامانی

نقاش کوچولوی من عکس خودشو ببینید چه عصبانی (به قول خودش) کشیده!!! اینم عکس مامان و باباش!   یه وقتایی مثل بی اجازه به وسایلم دست می زنی و خراب کاری و... کلی دردسر واسه من ، اینجا هم که کرم ویتامینمو خالی کردی آخه پسرم چند وقت پیش رفتیم خونه خاله زهرا(دختر خالم) کلی شلوغ کاری کردی و یه بارم علیرضارو گاز گرفتی  عاقبت اما با هم کلی صمیمی شدین و بازی کردین.     عکس سبحان و پسردایی هاش :محمد مهدی و محمد رضا. اینم سبحان دانشمند کوچلوی من ، با عینک مامان خیلی دوست دارم عزیزم.   ...
21 دی 1392

تولدت مبارک

عشق مامانی و بابا ، پسر نازنینم سبحان تولدت مبارک عزیزم تولدت با یک روز تآخیر خونه مامانی گرفتیم، تو هم عشق فشفشه ، همش می گفتی (فسفسه روسن کنیم) کلی ذوق کردی و من وبابایی هم از اینکه تو یکسال بزرگتر شدی خیلی خوشحالیم ، الهی همیشه زندگی پر برکت و شادی داشته باشی و آرزوی من و بابا سلامتی و خوشحالی تو عزیزم  بیشتر به خاطر احترام به ماه محرم تولد مفسلی واست نگرفتیم و بیشتر خودمونی برگزارش کردیم.                                  اینم کادوی ...
1 آذر 1392