سبحانسبحان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

تقدیم به ستارهْ زمینی ام سبحان

بدون عنوان

عشقم ، نفسم ، پسرم امروز برای ما زیباترین و پر خاطره ترین روز و هر لحظه شاهد قد کشیدن و بزرگ شدنت روزهای ما رو از عشق تو سرشار تر و زیباترمی کنه . آرزوی من و بابا سلامتی و خوشبختی توست . همیشه شاد و عاشق زندگی کنی امیدم . تولدت مبارک ...
30 آبان 1393

باغ وحش

گل پسرم چند وقتی بود که خیلی در مورد حیونا سوال می پرسیدی و می گفتی منو ببرید پیششون. بابا بهت گفته بود حیونا تو باغ وحش هستن تا اینکه ۵شنبه که بابا خونه بود همراه عمه لیلا و دخترعمه هات به باغ وحش رفتیم. با دیدن حیونا کلی هیجان زده شده بودید و مدام با فاطمه کنار قفس حیونا جیغ می زدید و کلی هم شی طونی کردین. ...
4 خرداد 1393

نفس منی عزیزم...

مدتیه که هوا سرد و پاییزی شده ،کمتر سعی می کنم بیرون ببرمت تا یه وقت سرما نخوری ،عسلی من ،وقتی بستنی می خوای من قبول نمی کنم آخه می ترسم سرما بخوری ، توهم وقتی می ریم بیرون می گی بستنی بخورم هوا سرده می ره تو گلوم سرما می خورم؟   چند روز پیش رفتیم عروسی پسر عموی بابا ، تو هم که مثل همیشه پرانرژی و شیطون ، وقتی رقص نور شروع شد هیجان زده شدی و بالا پایین پردی ویه دفعه صورتت به میز خورد وکنار چشم و بینیت زخمی شد و من کلی ترسیده بودو که خدارو شکر به خیر گذشت.   تازگی ها مغازه پاساژو راه انداختیم وگاهی من میرم مغازه و تو رو می زارم پیش مامان جون بمونی ، تو هم که کلی شیطنت می کنی و... ...
4 آبان 1392

سبحان و آرایشگاه

گل پسر مامان چند وقتی بود سرما خورده بودی وکلی هم ظعیف شدی ، خدا رو شکر که حالت بهتره عسلم، کاش هیچ وقت هیچ کسالتی نداشته باشی .     عزیزم چند روز پیش ب ا بابا برای کوتاه و مرتب کردن موهات رفتی آرایشگاه و میگفتی بریم آقاهه موهامو گیچی کنه وخیلی هم عجله داشتی، باب ا گفت چه پسر خوبی بودی و اصلآ گریه نکردی وقتی هم برگشتی با کلی ذوق می گفتی مامان ببین چه اوشگل اودم ! خیلی دوست دارم پسرم ...
24 اسفند 1391
1