سبحانسبحان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

تقدیم به ستارهْ زمینی ام سبحان

مسافرت سبحانی

تقریبآ دو هفته پیش تصمیم گرفتیم بریم سفر ، مامانی و بابایی . خانواده عمه لیلا هم همراهمون اومدن ،اول رفتیم سرعین و اردبیل و بعد آستارا از اونجا هم به رشت . هوا در اردبیل خیلی سرد بود مخصوصا منطقه آلوارس تو سرعین که هنوز برف رو زمین بود و شما هم کلی ذوغ کردین و برف بازی اما تو بیشتر دریارو دوست داشتی و کنار دریا واقعآ مراقبت بودن و کنترلت کار سختی بود. تا بابا از دریا بیرون می آوردت به یه بهونه سر مارو گرم می کردی و باز می رفتی سمت دریا. موقع برگشتنم که کلی غر می زدی که نریم خونه بریم مسافرت ...
5 خرداد 1393

سبحان ومحرم

                    " سلام بر امام حسین(ع) ویارانش " عزیزم ، این روزها که با هم به مراسم های عزاداری می ریم کلی سوال می پرسی و می خوای بدونی : _چرا مردما گریه می کنن؟ زنجیر چیه؟ دردشون بگیره؟ چرا دسته می یاد؟ چرا طبل می زنن؟ یا چرا مسجد لامپارو خاموش می کنن؟ و... عزیزم جوابای این سوالا گاهی درکش واست سخته ، اما عزیزکم آرزویی من اینه که وقتی بزرگ شدی معنای واقعی عاشورا رو درک کنی و سعی کنی یک مسلمان واقعی باشی ،... چند روز پیش بود که به من گفتی: مامان تا حالا دقت کردی گوشم سوراخه؟  گفتم چرا مامانی اوخ ش...
28 آبان 1392

سبحان و نوروز 92

سلام ،عید همگی شما مبارک  و امیدوارم سالی سرشار از شادی و سلامتی وپر از موفقیت باشه، سبحان و روزهای عید نوروز به روایت تصویر. سبحان در حرم مطهر امام رضا         سبحان عشق شکلات...   پسر گلم خیییییییییییییییییلی دوست دارم.. ...
18 فروردين 1392

کتابام!!!

سلام عزیز مامانی، دیروز تمام دیوارایی که خط خطی کرده بودی ،داشتم پاک می کردم که دیدم سرو صدایی ازت نیست، وقتی اومدم اتاق دیدم همه ی کتاب داستاناتو پاره کردی! کتابایی که وقتی هنوز دنیا نیومده بودی واست می خوندم یا لالایی ها و... یاد روزایی افتادم که واسه دنیا اومدنت لحظه شماری می کردم، خیلی دلم گرفت مامانی .. . ...
17 بهمن 1391

شیطونکم

عزیز مامان گاهی پیش می یاد که انقدر شیطونی و خراب کاری می کنی که خسته می شم بعضی وقتا هم عصبانی می شمو سرت داد می زنم اما خستگیم جسمیه و هیچ وقت از داشتنت پشیمون نیستم و لحظه لحظه های قد کشیدن و بزرگ شدنت من وبه وجد میاره وخدا رو واسه وجودت شکر می کنم،... از وقتی که شروع به چهاردست وپا راه رفتن کردی خیلی کنجکاو وپر انرژی بودی وبه همه چیز دست می زدی، واسه اینکه کابینتا رو باز نکنی همه راههارو امتهان کردم، دستگیرهارو باز کردم،  به درا چسب زدم، دستگیره هارو به هم بستم ،اما چند روز نمی گذشت که یه راه واسه باز کردنشون پیدا می کردی، حالا هم که میز ناهارخوری رو چسبوندم سمت کابینتا! دیروز کلی کار داشتم میزو کنار کشیدم تا وسایل مورد احتیاجمو...
3 بهمن 1391
1